همیشه شروع کردن سخته چون آدما میدونن چه کار میخوان بکنن وشاید پایان اونرو هم تا حدودی بشناسند اما هیچکس نمیدونه که چه طوری باید شروع کنه آخه زندگی که مثل پرواز یک هواپیما برنامه ریزی نشده که همه از کوچکترین جزئیات اونم خبر داشته باشند بلکه زندگی مثل سوار شدن به یک ماشین قراضه زپرتی است که تازه داخلش هم اونقدرا راحت نیست و

این زندگی که

از پشت شیشه تماشایی جالبه داره.

سلام

من هستم

 

من زندگی رو دوست دارم چون تا وقتی که زنده هستم وزندگی میکنم می تونم حرف بزنم من عاشق حرف زدنم نمی دونی چه حالی داره وقتی مدام داری صحبت میکنی ودر مورد هر چیزی از سیر تا پیاز تعریف می کنی به نظر من آدمها به دنیا می یان تا با هم حرف بزنند معلما نویسندها همه آدمهای خوبی هستند چرا ؟ چون کلی حرف برای گفتن دارند که هیچ وقت تموم نمیشه البته حرف زدن یکار خیلی تخصصی مثلاً من با دوستم قرار کذاشتم تا رکورد صحبت محله رو بشکنم وبه خاطرش 3 روز تموم همین طور از همه چیز حرف زدم با اینکه شرط بردم ولی کلی بابام باهام دعوا کرد چون شبها هم حرف میزدم و برای اینکه خوابم نبره بلند بلند با خودم حرف زدم من رو چند باری پیش مشاور مدرسه هم بردند تا دلیل این پر حرفی هارو بفهمه و اگر تونست من درمون کنه ولی نمی دونم چرا اونم سعی کرد عدای  من در بیاره   ولی خوب من هنوزم مقام اول رو دارم اما ماجرایی که زندگی من رو عوض کرد یک صحبت معمولی پدر ،پسری بود هر سال تابستون من از اونجایی که افتخار کسب رکورد در تصاحب داشتم به عنوان داور اول و مجری بازی های فوتبال تمام تابستون مشغول کار و فعالیت مداوم بودم بودم اما اون سال تابستون بابام گفت از10سالگی کار میکرده ومنم که میخواستم یک رکورد دیگه رو به ثبت برسونم رفتم تا یک کار برای خودم پیدا کنم خوب اولین کاری که به نظرم رسید میتونم در اون با توجه به بزرگترین خصیصم یعنی حرف زدن موفق باشم فروشندگی بود –اول از فروختن میوه شروع کردم وبعد سی دی و بعد هم ....                                                   

اما هیچکوم به استعداد من پی نبردند ومن همچنان به دنبال کار بودم تا اینکه همون موقع که من کنار خیابون وایستاده بودم اون پیرمردی رو دیدم که هر روز می دیدم اون یک پیر مردباحال بود که همیشه توی دست وپای من بود .اومد کنار من ایستاد و سبر کرد حتی زمانی که چراق عبوری خیابون سبز شد هم حرکت نکرد من فکر کردم شاید اون یک بچه دزد یا نه یک سارق بانک اما در همون لحظه یک نفر دیگه اومد ودست اون رو گرفت تا از خیابون ردشکنه خدای من اون نابینا بود من تصمیم گرفتم تا فردا بیام و بهش کمک کنم .فردا رفتم سر خیابون تا اون بیاد ومن هم بهش کمک کهم با اینکه بازم ترس دیروز رو داشتم اما عزمم رو جمع کردم ورفتم کمکش و دستشو گرفتم و از خیابون ردش کردم اما اونقدر این کار رو با عجله انجام دادم که متوجه نشدم چراق هنوز قرمزه ولی به هر حال من این کار رو انجام دادم وبعد ترسیدم و اون رو رها کردم و رفتم فردا هم همین طور تا بالاخره با هم دوست شدیم واو ن ازم خواست تا براش از دنیا حرف بزنم چون اون از اول کور به دنیا اومده بود